آرشیو ماهانه: مارس 2013
از اون دسته آدمهای از ازدواج گریزون بودم که حتی در برابرش یه سپر دفاعی هم محض اطمینان داشتم که نکنه یه وخ جذابیت مراسم رومانتیک “ویل یو مری می” و رد و بدل شدن حلقه سر سوزن هوش و عقلم رو ببره و دلم بخواد تجربهش کنم! مواقع اندکی هم که مقدار خفیفی احساساتی میشدم به خودم تذکر میدادم خر نشی یه وخ، و از کنارش به راحتی و دلچسبی ِ نوشابه خوردن گذر میکردم!
جوری بودم که اصول و لزوم امضا کردن تو یه دفتر واسه متاهل به شمار اومدن از توان درک قوهی عقلانیم خارج بود و علامت سوالی تو ذهنم بولد میشد حاوی این مفهوم که آدم میبایست خودش تکلیفش رو با خودش روشن کنه، نه تکلیفش رو با یه سری کاغذ پاره!
این شد که ذهنم نمیپذیرفت منطق ِ خوندن یه سری جمله و امضا توی یه دفتر، حاکی از اینکه بدونن صاحاب داری و چپ نگات نکنن! که صد البته از اونجایی که سیر پیشرفت فرهنگمون گوش فلک رو کر کرده، وقتی این عه ریلشن شیپ باشی گویا واسه یه عده جذابتر هم میشی!! اعتقادم این بود که این رفتار خود آدم هست که تعیین میکنه متاهلی یا مجرد، تو رابطه هستی آیا یا نه…
به تجربه اما دریافتم که عقاید زیبا و بسیار شیک من، به درد همون مدینهی فاضلهای میخوره که به ذهن خدا نرسیده به سیستم بشریت اضافهش کنه و فقط بهتره بندازمش تو صندوق پیشنهادات، برای ورژن بعدی دنیا! باشد که مثمر ِ ثمر باشد!
حالا، عقاید ِ تعدیل شدهم همونی هست که قبلا بود، ولی… ولی به قول رضا یزدانی: “آدم یه جاهایی رو مجبوره!”
مدتهاست از اخبار گریزونم. اون آدمی که اخبار رو دنبال میکرد تحلیلشو مینوشت، سیـ.ـاسیبازی درمیآورد توی من مرده… جریان به اینجا هم ختم نشد. یک زمانی سر پرشوری داشتم برای بحث کردن. جدال عقلانی. ساعتها وقت میگذاشتم تا به روش سقراط، همون گفتگوی دیالکتیک، به طرف بفهمونم میشه جور دیگهای هم به قضایا نگاه کرد و نمیفهمید. اصرار داشت بگه دنیا فقط از دریچهی چشم من واقعیت داره و من در پی اینکه بگم تعداد واقعیتهای ممکن ِ جهان بیرونی، به تعداد آدمهاست، به تعداد راههای رسیدن به خداست، که بگم روابط بین آدمها رو نمیشه تو یه واقعیت مطلق خلاصه کرد، که تفاوت هست بین باور و واقعیت، بین واقعیت و حقیقت… اما این روزها، خیلی وقت ِ که راه و روش عیسی به دین خود موسی به دین خود رو در پیش گرفتم. وقتی کسی میگه اینجوری هست اونجوری نیست سر تکون میدم. میگم هوم… عجب… جالبه… و تموم میشه. همراه با اون بحث، یه تیکه از من هم تموم میشه. همون تیکهای که شوق و ذوق داشت جریان فکری، ایستا نبودن رو، به ذهن دیگران هم بپاشه…
حالا اما یاد گرفتم، آدمها از ناهماهنگی شناختی بیزارند و از حل و فصل کردنش گریزان! یعنی اینکه یک فکر جدیدی، مخالف یا متضاد با افکار قبلی بیاد و بشینه وسط یه عالمه فکر متحد! هماهنگ! یکدست! و صد البته که آسونترین راه، نادیده گرفتنشه…
لبخند میزنم و میگذرم و به انتخاب آدمها احترام میذارم!
کارولاین گفت: هرکس که بتونه عاشق بشه، میتونه نجات پیدا کنه… *
و من به این فکر میکنم که… همه… همهی ما به عشق “نیاز” داریم…
* سریال خاطرات یک خونآشام