آرشیو ماهانه: جولای 2012
عادت، یا همون خو گرفتن به چیزهایی که داریم، و روزمرگی، یا همون عادت کردن به کارهایی که روزانه انجام میدیم، با شخصیت من بیگانهست…
هیچوقت چیزی برای من عادی نمیشه. هیچوقت دچار روزمرگی نمیشم. در نگاه اول این خیلی خوب ِ. منحصربهفرد ِ. فولان ِ. بیسار ِ. اما نیست. در واقع خیلی هم دردناک میشه گاهی. صبر کنین. بهتون میگم چرا…
واقعیت این ِ که من فوقالعاده تنوعطلبم. شخصیتم جوری هست که همهش دنبال تغییرم. ساکن بودن رو نمیتونم تحمل کنم. اوایل مدام دنبال این بودم که تو محیط اطرافم تغییر ایجاد کنم، بیرون از خودم… اما مدتی که گذشت، فهمیدم تغییرات محیط نمیتونه به اندازهای باشه که حس تنوعطلبی من رو ارضا کنه. و از اونجایی که معمولا عادت دارم به جای غر زدن، مسائل رو به شیوهی خودم حل کنم، کمکم فهمیدم باید خودم رو با عادت بیگانه کنم… اینجوری بود که ناخودآگاه تمرین میکردم و نتیجهش شد اینکه هر روز و هر ثانیه، حتی انجام کارای تکراری واسه من تازهست، جدید ِ… هر روز هر لحظه، من درون اون لحظه زندگی میکنم، به معنی واقعی کلمه، زندگی…
خب تا اینجا حتما پیش خودتون میگین خیلی هم خوب و عالی که! و میرسیم به قسمت دردناک ماجرا…
تا وقتی فقط پای خودم وسط ِ ، آره، این ویژگی عـــــــــــــالی ِ… اما تو روابطم با دیگران، مخصوصا روابط خیلی نزدیک، نه. خوب نیست. این همون نقطهی بغضآور ماجراست. من عادت نمیکنم. هر لحظه از یه ارتباط دو نفره یا چند نفره کنار آدمایی که دوس دارم باهاشون وقت بگذرونم، واسه من سرشار از هیجان و اشتیاق ِ. همه چیز نو و تازهست… ولی یه مدت که میگذره، شور و شوق من همچنان در بالاترین سطح ممکن ادامه پیدا میکنه، در حالیکه طرف مقابل، سطح اشتیاقش به سطح نرمال کاهش پیدا میکنه و عادی رفتار میکنه! و این واسه آدمی مثل من، که عادت کردن یا عادی شدن دیوونهش میکنه، خیلی دردناک ِ…
خب من نمیتونم تو یه رابطهی خیلی نزدیک که عادی شده دووم بیارم و واسه همین، تو اکثر ارتباطها فاصله میگیرم، دور و دورتر میشم…
مشکل از طرف مقابل نیست. اغلب مردم یه سطحی از هیجان و تازگی تو روابط رو طی میکنن و به سطح نرمال برگشت میکنن. حالا این ویژگی من، حتی اگر هم خوب باشه، وقتی با اکثریت متفاوت ِ محکوم به شکست ِ. و خب موضوع اینجاست که من با این شکست مشکلی ندارم. حتی اگر قرار باشه قید روابط عمیق رو بزنم، دوست دارم نگاهم به زندگیم رو حفظ کنم. درست ِ اینکه حس کنی کمتر کسی تو رو میفهمه خوشایند نیست، کسی در عمل نتونه با این خصوصیتت کنار بیاد خیلی وقتا سخت میشه، اما این دنیای من ِ، زندگی من ِ، و خودم دنیامو دوست دارم و ترجیح میدم تو دنیای خودم زندگی کنم، حتی به قیمت تنها زندگی کردن…
همیشه لازم نیست یه نفر یه چیزی رو به زبون بیاره. رفتار آدما خیلی بهتر گویای همه چیز هست!
یک دیالوگ از سریال How I met your mother:
زوج بودن سخت ِ و تعهد دادن برای فداکاری کردن مشکل ِ ، ولی اگر اون آدم درستی [شخص موردنظر] باشه، همه چیز آسون میشه. به اون دختر نگاه میکنی و میفهمی اون همه چیزی ِ که تو زندگیت میخوای، و بعد اون کارا [زوج بون، تعهد و فداکاری] آسونترین چیز تو دنیاست، و اگر اینجوری نباشه، اون شخص، اونی که باید باشه نیست…
این حرف شدیدا من رو به فکر فرو برد. خیلی قشنگ بود، خیلی. آدمایی که خیلی از تعهد و بودن تو یه رابطه میترسن، اگر به شخصی برخورد کنن که واقعا واسهشون ساخته شده، واقعا واسهشون مناسب ِ و کنار هم احساس بینیازی داشته باشن، همهچی آسون میشه…
من با لفظ “نیمه گمشده” مخالفم. اینکه فرض کنیم تو دنیا فقط یک نفر واسه ما وجود داره درست نیست. اما عمیقا معتقدم تعداد افرادی که از هر جهت واسه ما مناسبن زیاد نیست، به جرات میتونم بگم خیلی کم ِ! و واسه همین، اگر با اون شخص موردنظر برخورد داشتین، اگر کنارش احساس آرامش، امنیت، بینیازی، خوشحالی و فهم متقابل داشتین، واسه حفظ کردن اون رابطه تمام تلاشتون رو بکنین؛ البته یه تلاش دوجانبه، از طرف هر دو نفر… راحت از دست ندین همدیگه رو. ممکن ِ هیچوقت اون شخص جایگزین رو پیدا نکنین و فقط حسرتش بمونه که چرا راحت گذشتین…
خیلی وقتها آدما با یه فرد اشتباهی وارد رابطه میشن و همهچیشونو خرج میکنن ولی همیشه حس میکنیم یه چیزی کم ِ. یه چیزی باید باشه اما نیست…
واسه همینم اینجوری جا افتاده که عشق یعنی غم و عاشقی ینی غمگین بودن. این دقیقا نشونهای هست که ما باید بفهمیم اون شخصی که باهاش فال این لاو شدیم، شخص موردنظر نیست… عاشقی فقط گفتن جملههای عاشقانه و خوش گذروندن یا زجر کشیدن نیست. تو یه عشق واقعی، وقتی شخص، همونی باشه که باید باشه، انگار که روحتو لمس کنه، زمان کنارش بایسته، هرگونه احساس منفی ناپدید بشه و مهم نباشه حرف بزنین یا سکوت کنین، بخندین یا گریه کنین، تمام اون لحظات، با آرامش و لذت ِ.
اگر اینجوری نیست، باید یاد بگیریم خودمون رو گول نزنیم. باید جسارت بیرون اومدن از یه رابطه اشتباهی رو داشته باشیم و بعدشم به خودمون افتخار کنیم. باید بدونیم که بزرگترین ستم در حق خودمون این ِ که از ترس تنها موندن، به بودن تو یه رابطه اشتباهی، با یه آدم اشتباهی تندربدیم…
به نظرتون تنها بودن بدتره یا تو رابطه بودن و احساس تنهایی کردن؟! جوابش واضح نیست؟
گاهی وقتا فکر میکنم این همه تردید تو ذهن من از کجا میاد… یک جورهایی انگار که نسبت به هیچی مطمئن نباشم. این سوال تکرار بشه که نکنه این راهش نباشه… نکنه مسیرم اشتباه ِ… نکنه تصمیم درستی نگیرم…
و هیچوقت ِ خدا جوابی براش پیدا نمیکنم. بعد غبطه میخورم به اینهایی که به واسطهی مذهب، ملیت، عرف، فرهنگ، یا هر چیز دیگهای که الان به ذهنم نمیرسه، یه مسیر از پیش تعیینشده دارن و در جواب به اینکه چی خوب ِ و چی بد، پاسخی مشخص… وقتی خودت رو کاملا رها میکنی، از هر قید و بندی، هر باید و نبایدی، گاهی همهچیز، حتی یک تصمیم ساده، به نحو طاقتفرسایی سخت میشه!
تو اوج همین بگومگوهای ذهنی، یه چیزی جرقه میزنه تو ذهنم که: آروم باش، آروم ِ آروم…
ذهنم رو آزاد میذارم، حتی درگیریها رو خاموش میکنم…
لبخند میزنم. لخندی ناشی از مسیری که خواهم پیمود. نه اینکه معجزه شده باشه یا الهامی در کار باشه، نه… این آرامش از اونجا ناشی میشه که با تمام وجود حس میکنم دوست دارم این رها بودن رو، و حاضرم تبعاتش رو هم بپذیرم. یادآوری میشه من همون دخترک توی آواتارم هستم که رها از هر قید و بندی تو علفزارها پرسه میزنه و چیزی رو جدی نمیگیره…
به مسیرم ادامه میدم، این بار با این تفاوت که به دنبال ِ یه اطمینان مطلق نمیگردم! تردیدهامو هم به عنوان بخشی از کولهبارم میپذیرم و به این فکر میکنم که مدیون ِ همین تردیدها هستم، اگر تونستم ذهنم رو از هرگونه تعصبی خالی کنم…