آرشیو ماهانه: جولای 2012
همیشه واسه اینکه مامان حوصلهش سر نره، از میون سریالهای در حال پخش از تیوی [لازم ِ توضیح بدم منظورم تلویزیون ایران نیست؟]، یه سریال رو انتخاب میکنم که شبا با هم ببینیم. یه جور وقت گذروندن با مامانم… این دفعه قرعه به نام یکی از سریالهای جم کلاسیک، یعنی عشق و جزا افتاد.
سریال عشق و جزا، واسه منی که زیاد سریال میبینم، یه سریال کاملا متوسط ِ ، حتی شاید پایینتر؛ ولی خب از اونجایی که من هر فیلم و سریالی رو به سبک خودم، و با دید خودم نگاه میکنم و در موردش فکر میکنم، ممکن ِ حتی از یه سریال درپیت هم خیلی خوشم بیاد!
نکته قوت این سریال، نحوه ترسیم یه تصویر ِ بالقوه واقعی از عشق هست به نظرم.
اینکه ساواش، با وجود همه درگیریهاش، از یاسمین آرامش میگیره و در کنارش همه دغدغههاشو فراموش میکنه… نه اینکه یاسمین کار خاصی بکنهها، نه، دلیل این آرامش، احساس ِ خود ِ ساواش هست… این آرامش از عشق میاد، نه با حرف زدن، نه با راهحل دادن و نه هیچ چیز دیگه…
و این تصویر، خوبیش این ِ که یه چیز رویایی و دور از دسترس نیست…
میرم توئیتر، به صفحه نگاه میکنم، جملهها رو میخونم اما نمیفهمم. میبندمش. انگری بردز بازی میکنم. یه دفعه به خودم میام میبینم خیرهام به صفحه. سوهان ناخنم رو برمیدارم و حواسم رو میدم به جزئیترین زوایای ناخنم. نچ! جواب نمیده!
تشر میزنم که: با خودت روراست باش. نگرانی خب! انگار که به خودم اومده باشم، مات و مبهوت میمونم که چهقدر حواسم اینجا نیست… تمام وجودم تو یه بخش از ذهنم جمع میشه و زیرلب آرزو میکنم چیزی نباشه… مشکلی واسه دوستم پیش نیاد…
دلواپسی، یک حس ساده نیست که تصمیم بگیری داشته باشیاش یا نه…
دلواپسی، به زنجیر گداختهای میماند که سرتاسر وجودت را درمینوردد، زخمی به جا مینهد، دردناکش میکند و به مسیرش ادامه میدهد… یک چیزی که باید پذیرفتش و گذاشت زمان در سپری کردنش یاریات کند.
پینوشت: این پست مربوط به غیبتم تو این چند وقت نیست. از یه احساس لحظهای ناشی میشه که خواستم با واژهها نقاشیش کنم…