آرشیو ماهانه: جولای 2009
از آرشیو پرشین بلاگ تیر ماه ۸۸
کافه پیانو، کتابیست که این اواخر خواندم. کتابی که این روزها از این و آن زیاد درباره اش شنیده بودم و از آنجا که شنیدن کی بود مانند خواندن (!) تصمیم گرفتم ذهنم را از همه ی انتقادها و تحسین ها پاک کنم و این را هم نادیده بگیرم که نویسنده اش از طرفداران پروپاقرص احـ.مدی نـ.ژاد است! و بنشینم و بخوانم و بشوم مصداق جمله ی “لا انظر من قال، انظر ما قال” (امیدوارم درست نوشته باشم)
اعتراف می کنم کافه پیانو کتاب جذابی بود که نقدهای زیادی به آن وارد است. افراد زیادی می گویند این کتاب خیلی واقعی بود و زندگی روزانه را به تصویر کشیده بود. در نگاه من اما این کتاب دارای تیپ های خیلی خاصی بود که هیچ جا جز همین کتاب نمی شود پیدایشان کرد! شخصیت اصلی داستان عقاید خیلی ویژه و مخصوص به خودش داشت و نویسنده (فرهاد جعفری) طوری آن را به خورد خواننده می داد که اگر یک کتاب خوان حرفه ای نباشی، مسخ این اعتقادات می شوی و ایمان پیدا می کنی بهشان!
برای من به عنوان مثال قابل درک نبود که چه لزومی دارد تقریبا یک صفحه ی تمام شخصیت اصلی داستان به تحلیل این بپردازد که چرا مغازه دارها نوار بهـ.داشتی متوسط بالدار را در نایلون سیاه می گذارند! یا به شدت به تحسین کسی بپردازد که اسم قرص هایی که می خورد را گذاشته قرص به تخـ.مم!!! یا چند صفحه یک نفر با لحن یک دوجنسـه تکرار کند آسان بازشو و این خیلی جذاب باشد! یا مثلا وقتی می خواهد داستان را جذاب کند متوسل شود به اینکه فلان کلید کذایی توی یکی از دو گودی یک سوتـ.ین صورتی رنگ ست که از قضا صاحبش لب و دندان قشنگی دارد و اگر بخندد آدم دلش می خواهد یک عمر فقط به تماشای او بپردازد! دست بر قضا حق با نویسنده هست! و مردم با خواندن همچین چیزهایی به وجد می آیند ولی این مربوط به عامه ی مردم است!
ورودی کافه را که خواندم، همان لحظه کمی دلسرد شدم و فهمیدم اختلاف نظرهای اساسی با نویسنده ی کتاب خواهم داشت…
اگر کسی عادت می کنیم ِ زویا پیرزاد را خوانده باشد بهتر می تواند در مورد کافه پیانو نظر بدهد و ایرادهای آن را درک کند… نویسنده موضوع جذابی را انتخاب کرده، اتفاقاتی که در یک کافه می افتد و مسائل و مشکلاتی که شخصیت های داستان درگیرـ آن هستند. اگر کمی فرهاد جعفری نویسندگی بلد بود، تمرین کرده بود و تا این حد از لفظ های کوچه بازاری پسرهایی که فرت و فرت می گویند به تخــ.مم استفاده نکرده بود، قطعا کار بهتری از آب در می آمد… یعنی می خواهم بگویم (!!!!!) ببین ادبیات ما تا کجا پیش رفته که بهترین کتاب ها، کتابی می شود که همچین نثری دارد! صد البته اما همیشه پرفروش بودن به معنای بهترین بودن نیست. کتابی که برای خواندنش ذهنت هیچ زحمتی به خود، برای فهمیدن جمله هایش نمی دهد. ولی به همه ی کسانی که اصولا کتاب خوان نیستند، توصیه می کنم این کتاب را بخوانند چون از آن لذت خواهند برد!
به کف دستم نگاه می کنم، یه عالمه خط های پیچ در پیچ می بینم… نمی دونم اولین بار کی بهم گفت زندگی خیلی پر پیچ و خمی خواهی داشت، من کف دست هیچ کس رو ندیدم اینقدر خط خطی (!) باشه! و این حرف تو ذهن من موند… حالا که به گذشته نگاهی میندازم می بینم پر بیراه هم نمی گفت. خیلی سختی کشیدم ولی ارزشش رو داشته… گاهی یه لحظه هایی بوده که خورد شدم ولی باز ایستادم، باز مقاومت باز جنگ ناتموم…
زندگی یادم داده فقط به خودم تکیه کنم، فقط رو خودم حساب کنم، هرچه قدر هم آدمای زیادی دور و برم باشن آینده م رو با کسی تصور نکنم… یاد گرفتم سکوت بهترین جوابه! یاد گرفتم از کسی توقع و انتظاری نداشته باشم.
مشکل اما وقتی پیش میاد که گاهی یادم میره، ذهنم دستور میده فراموش کن و ویــــــــــژ! همه چی فراموش میشه! هرچند برای دقایق و ثانیه های کوتاهی باشه، همون لحظه ها عذاب آور میشه…
از آرشیو پرشینبلاگ یازدهم تیر ماه ۸۸
از آرشیو پرشین بلاگ تیر ماه ۸۸
به کف دستم نگاه می کنم، یه عالمه خط های پیچ در پیچ می بینم… نمی دونم اولین بار کی بهم گفت زندگی خیلی پر پیچ و خمی خواهی داشت، من کف دست هیچ کس رو ندیدم اینقدر خط خطی (!) باشه! و این حرف تو ذهن من موند… حالا که به گذشته نگاهی میندازم می بینم پر بیراه هم نمی گفت. خیلی سختی کشیدم ولی ارزشش رو داشته… گاهی یه لحظه هایی بوده که خورد شدم ولی باز ایستادم، باز مقاومت باز جنگ ناتموم…
زندگی یادم داده فقط به خودم تکیه کنم، فقط رو خودم حساب کنم، هرچه قدر هم آدمای زیادی دور و برم باشن آینده م رو با کسی تصور نکنم… یاد گرفتم سکوت بهترین جوابه! یاد گرفتم از کسی توقع و انتظاری نداشته باشم.
مشکل اما وقتی پیش میاد که گاهی یادم میره، ذهنم دستور میده فراموش کن و ویــــــــــژ! همه چی فراموش میشه! هرچند برای دقایق و ثانیه های کوتاهی باشه، همون لحظه ها عذاب آور میشه…