آرشیو ماهانه: نوامبر 2015

× دیگه از کی عاشق رنگ قرمز نبودم؟
یادم نمیاد…
رنگ مورد علاقه؟ مورد علاقه؟
ذهنم خالی می‌شه از پر. انگار دارم از بیرون به خودم نگاه می‌کنم.
× من عاشق پاییزم. همه‌ی اتفاق‌های مهم من باید توی پاییز بیفته اصلا. مهم‌ترین اتفاق زندگیم از روزی که به دنیا اومدم اتفاق افتادنش بوده… مرد پاییزی من… لذتبخش‌تر از همه اینه که بقیه تولدشو به تو تبریک بگن.
× استاد محبوبمو امروز تو لابی هتل دیدم. هنوز لبخند می‌شم وقتی یاد دیدنش میفتم. بهم گفت کاش می‌شد بغلت کنم از اینکه این‌قدر خوشحال شدم از دیدنت. گفت حالا که نمی‌تونم خودتو بغل کنم رضا رو بغل می‌کنم. فکر کنم خودشم تو چشمام می‌خوند چه‌قدر زیاد دوستش دارم… دستمو گرفت. نه حس دخترانه پدرانه نداشتم بهش، دقیقا حسی بود که آدم به یه استاد، به یه فردی که خیلی قبولش داره می‌تونه داشته باشه.
× خیلی وقتا برام سوال بود اگر واقعا خدا بهم می‌گفت بین رضا داشتن و به دست اوردن سلامتی کاملت یکیو انتخاب کن، کدومو انتخاب می‌کردم؟ واقعی‌ها، در عمل. الان یه مدتی هست که بعد از چند سال جواب این سوالو می‌تونم با اطمینان بدم. با رضا من هیچ کمبودی احساس نمی‌کنم حتی از نظر جسمی، اما باسلامتی و بی‌رضا یه حفره‌ی پرنشدنی تو زندگیم، تو قلبم، تو وجودم ایجاد می‌شه که هیچی جاشو پر نمی‌کنه. دیگه خیلی وقته با رضا و بی رضا معنی نداره. تو تار و پودم تنیده.
× خوابم میاد. برم بخوابم. شب بخیر.

دیگه از یه جایی به بعد این‌قدر همه چیز واقعی می‌شه که آدم نمی‌دونه زندگی مجازی چیه. اون قدر کار می‌ریزه سر آدم، و درگیر دنیا می‌شی که یادمون می‌ره چرایی وجودمون چی بود. تو بدو بدو های بیشتر و بیشتر خواستن و اندوختن گم می‌شیم. فقط از نظر مالی نمی‌گما. همه چیز.
زندگی برنامه‌ریزی شده، تفریحات برنامه‌ریزی شده، آدمای برنامه‌ریزی شده.
بعد یه روز که خواه ناخواه گیر میفتی توی خونه، مجبوری ولو باشی رو تخت، توفیق اجباری روزای قرمز تقویمت نصیبت می‌شه که بدن دردناکت از هر کاری سر باز بزنه، صدای بارون می‌پیچه تو اتاق، نفس عمـــیق می‌کشی و یه عالمه سوال که زدی پشت کله‌شون و دمشونو گرفتی و سروندی تو اعماق پرتگاه ناخودآگاه ذهنت به جوش و غلیان میفتن که ای بابا کجایی؟ کجا باید باشی؟ از کی همه چیز این‌قدر جدی شد؟ حتی نوشتن تو این وبلاگی که دفتر خاطرات زندگیت بود جدی شد؟ خوبی؟ این همه عجله‌ت واسه چیه؟
به فکر فرو می‌ری و می‌دونی فردا که رفتی سر کار با شروع یه روز تازه همه‌ی این فکرا هم پرواز می‌کنن و باز همه چیز رو دور تند با سرعت ادامه پیدا می‌کنه.
بعد تهش با خودت می‌گی می‌دونم و لبخند می‌زنی. اینکه آدم بتونه خودشو درک کنه هم نعمتیه‌ها!

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB