جشن

همیشه وقتی به دانشگاه، به روزای آخرش و لحظه فارغ‌التحصیلی فکر می‌کردم، یه جشن باشکوه میومد تو ذهنم که از اون لباسای مخصوص پوشیدیم و با هم‌کلاسیا پچ‌پچ می‌کنیم، خاطرات رو تجدید می‌کنیم، عکس می‌گیریم، اکانت فیسبوکی، شماره‌ای چیزی رد و بدل می‌کنیم، غصه می‌خوریم که دیگه همدیگه رو نمی‌بینیم و فولان و بیسار!

چند وقت پیش خبردار شدیم که باید بریم واسه جشن فارغ‌التحصیلی ثبت‌نام کنیم! رفتیم دنبالش که شرایط رو جویا شیم، به اطلاعمون رسوندن که جشن زنونه مردونه‌س!! گویا امسال همچین فکر نبوغ‌مندانه‌ای به ذهنشون رسیده… شوکه شدیم و انگشت حیرت به دهان گرفتیم! خب نه اینکه اونجا می‌خواستیم بکینی بپوشیم، از اون لحاظ لازم بود خب!

آیناز پرسید می‌خوای ثبت‌نام کنی؟ پوزخند زدم، ناخودآگاه!

اومدیم بیرون و عطای جشن رو به لقاش بخشیدیم و آرزوهامون رو بر باد…

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB