دانشگاه

این روزها تو دانشگاه، حس و حال انتخابات و مخالفت‌ها موج می‌زنه. حس و حالی که قبل از بال و پر گرفتن، در نطفه خفه می‌شه.

تو ذهنم این شعر خسرو گلسرخی طنین می‌ندازه که:

گیرم که در باورتان به خاک نشسته‌ام!
و ساقه‌های جوانم از ضربه‌های تبرهای‌تان زخم‌دار است
با ریشه چه می‌کنید؟
گیرم که بر سر این باغ بنشسته در کمین پرنده‌اید
پرواز را علامت ممنوع می‌زنید
با جوجه‌های نشسته در آشیان چه می‌کنید؟
گیرم که می‌کشید
گیرم که می‌برید
گیرم که می‌زنید
با رویش ناگزیر جوانه چه می‌کنید؟

و من… فکر می‌کنم، گیرم که امتحانات رو جلو انداختین و دانشجوها رو از دانشگاه و خوابگاه بیرون کردین، با فکرشان، با ذهنشان، چه می‌کنید؟ کسی که فکر می‌کند را، کور و کر هم کنید، باز خواهد دید و خواهد شنید.

برف‌ها هم آب شده‌اند و ما هنوز، کبک‌گونه می‌زی‌ایم!

همیشه وقتی به دانشگاه، به روزای آخرش و لحظه فارغ‌التحصیلی فکر می‌کردم، یه جشن باشکوه میومد تو ذهنم که از اون لباسای مخصوص پوشیدیم و با هم‌کلاسیا پچ‌پچ می‌کنیم، خاطرات رو تجدید می‌کنیم، عکس می‌گیریم، اکانت فیسبوکی، شماره‌ای چیزی رد و بدل می‌کنیم، غصه می‌خوریم که دیگه همدیگه رو نمی‌بینیم و فولان و بیسار!

چند وقت پیش خبردار شدیم که باید بریم واسه جشن فارغ‌التحصیلی ثبت‌نام کنیم! رفتیم دنبالش که شرایط رو جویا شیم، به اطلاعمون رسوندن که جشن زنونه مردونه‌س!! گویا امسال همچین فکر نبوغ‌مندانه‌ای به ذهنشون رسیده… شوکه شدیم و انگشت حیرت به دهان گرفتیم! خب نه اینکه اونجا می‌خواستیم بکینی بپوشیم، از اون لحاظ لازم بود خب!

آیناز پرسید می‌خوای ثبت‌نام کنی؟ پوزخند زدم، ناخودآگاه!

اومدیم بیرون و عطای جشن رو به لقاش بخشیدیم و آرزوهامون رو بر باد…

از در دانشگاه که وارد می‌شم، اوه، باز یاد همون مشکل همیشگی می‌افتم: لبریز بودن آسانسورها از آدم‌هایی که اغلب هیچ تصوری از مشکل تو ندارن! آسانسور میاد پایین و نه تنها کسی حاضر نیست پیاده شه، بلکه حتی وقتی مستقیما تذکر می‌دی باز کسی به روی مبارکش نمیاره، تا جایی که علنا این‌قدر در رو نگه داری که دو سه نفر حاضر شن بیان بیرون!

البته این قاعده یه استثنا داره: آقایون!

نمی‌دونم دلیلش چیه. رشد اخلاقی پیشرفته‌تر، توانایی دیدن دنیا از نگاه دیگران، درک بالاتر، همدلی، همدردی و یا هر چیز دیگه‌ای که بشه اسمش رو گذاشت… نه همیشه، ولی اکثر مواقع آقایون به محض اینکه می‌بینن من جلوی آسانسورم و جا نیست، میان بیرون؛ و خانوما، نه همیشه، اما اکثر مواقع تکون نمی‌خورن از جاشون.

ممکن ِ دیگران تجربه‌ی متضادی داشته باشن، اما این تجربه‌ی شخصی من، بعد از ۴سال دانشگاه هستش.

خب این موضوع دیگه واسه‌م عادی شده بود تا اینکه دیروز اتفاقی افتاد که بدجوری من رو سوزوند.

طبق معمول، آسانسور پر بود، چند تا خانوم و دو تا آقا، که یکی از آقایون نیمه‌نابینا بود. این دو نفر سریع از آسانسور اومدن بیرون و خانوما خودشون رو با آینه سرگرم کرده بودن و چند نفری هم چنان به سقف زل زده بودن، انگار که اونجا داره سریال لاست پخش می‌شه مثلا!! اصرار من به اون آقاهه مبنی بر اینکه شما هم مثل من به آسانسور نیاز دارین من بار بعد سوار می‌شم فایده نداشت، ناچار سوار شدم.

دردم اومد، خیلــــی.

به قول فروغ: “گریزانم از این مردم”…

بعد از سه سال درس خوندن تو دانشگاه، هنوز گاهی مامان می‌پرسه: “راستی فردا می‌ری مدرسه؟” یا “فردا مدرسه داری؟”

وقتی من :| نگاش می‌کنم غش می‌کنه از خنده و می‌گه: “ای وای ببخشید دانشگاه، دانشگاه

بعد بابا اضافه می‌کنه: “این‌قدر قشنگ حرص می‌خوری که آدم دوس داره همه‌ش ازت بپرسه کی می‌ری مدرسه پس؟ مهدکودک اصن!!!”

و من همچنان :| می‌مونم، حرص می‌خورم و حرص می‌خورم فقط…

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB