ترس

آدم  می‌تونه آه در بساط نداشته باشه، می‌تونه مشکل جسمی داشته باشه، می‌تونه خانواده‌شو از دست داده باشه، می‌تونه شکست عشقی خورده باشه، می‌تونه عقب مونده ذهنی باشه، می‌تونه هر دلیلی داشته باشه واسه لیبل طفلکی خوردن اما خوشبخت باشه! اینا رو ما همه از اصول خوشحال بودن می‌دونیم که یکیش نباشه تکیه بدیم بهش به عنوان یه بهونه موجه واسه دست از زندگی شستن، اما…

اما وجه تشابهشون چیه؟ چرا یکی با از دست دادن سلامتیش بدبخت می‌شه یکی با از دست دادن خانواده‌ش؟ من فکر می‌کنم به معنا برگرده! آدم وقتی معنای زندگیش تک بعدی باشه، اگر همه زندگیش (یا حالا اصلی‌ترین انگیزه از خواب بیدار شدنش) عشقش باشه، اگر همه زندگیش شغلش باشه، و … وقتی اونو از دست بده تموم می‌شه!

حالا راه حل چیه؟ چه باید کرد؟ باید دلایل متعددی واسه خندیدن پیدا کرد! نشونه‌ی پیدا کردن معنای زندگی چیزهایی هست که به خاطر بودنشون لبخند می‌زنیم، با نبودنشون گریه می‌کنیم و با تصور از دست دادنشون می‌ترسیم!

چطوری می‌شه از چیزی که برامون اهمیت خاصی نداره ولی دلمون می‌خواد داشته باشه یه چیز بامعنا ساخت؟ با وقت گذاشتن براش، ارزش دادن بهش و ساختن اتفاقات هیجان انگیز در مورد اون موضوع! کار سختیه اما به سختیش می‌ارزه! یادمون نره، زندگی ابعاد مختلفی داره!

من فکر می‌کنم پس هستم چرته. اصلش لبخند می‌زنم پس هستم بوده!

تغییر کردن سخته، چه تغییر درونی باشه و چه تغییر بیرونی. تو هر تغییری یه سری تجربیات و اتفاقات مثبت و منفی رخ می‌ده و یه چیزای مثبت و منفی از دست‌می‌ره.
باید نشست و دو دو تا چار تا کرد و دید آیا کفه ترازوی اون تغییری که می‌خوایم تو شخصیتمون، فردیتمون، احساسمون، زندگیمون یا محیطمون بدیم، به سمت اتفاقات مثبتش سنگینی می‌کنه یا منفی! باید دید. باید قبل از تصمیم گرفتنا و انتخاب کردنا فکر کرد حساب کتاب کرد. اینجاست که هدف ایجاد میشه دیگه می‌دونی با این تغییر به‌کدوم مقصد قراره برسی و ترس و مقاومت نسبت به تغییر کمرنگ می‌شه…
باید دید!

یکی از مشکلات خیلی از ماها اینه که واسه فرار از ترس ها، مشکلات و حوصله سر رفتنامون به رابطه پناه می بریم. انگار که رابطه رو محلی میدونیم واسه تسکین و حتی حل همه چیزایی که به نظرمون خودمون از پسش برنمیایم.
از اونجایی که رابطه رو به شکل یه معجزه می بینیم، وقتی واردش میشیم و انتظاراتمون برآورده نشد (چون اصولا رابطه یه معجزه نیست)، احساس تنهایی ها و بهانه گیری ها و جر و بحثا شروع میشه و بعد دور خودمون میچرخیم که مشکل از کجاست!
غافل از اینکه خشت اول گر نهد معمار کج، تا ثریا می رود دیوار کج!
خوبه که اول تکلیفمون با خودمون مشخص باشه، بعد پای یکی دیگه رو به زندگیمون بکشیم. چون رابطه ای که پایه و اساسش درست نباشه، نه تنها باری از دوشمون برنمیداره، بلکه به مشکلاتمون اضافه هم میکنه…

shutterstock_76299898_(1)_640_427_s_c1_c_t_0_0

یه وقتایی نه  متن جواب می‌ده، نه sms، نه تلفن و صداش. فقط باید باشه. خودش. کنارت.

یه وقتایی نمی‌تونی حرفی بزنی. نمی‌خوای چیزی بگی. فقط باید نگاش کنی. تو سکوت.

یه وقتایی هست که دلت می‌خواد بی‌خیال هر چی منطق و باید و نبایده بشی. مصلحت‌ها رو قورت بدی یه آبم روش. دلت نمی‌خواد صبر کنی و یه سری چیزا رو در نظر بگیری. دوس داری همین الان، بیاد بشینه پیشت، بزنی یه فیلم ترسناک پلی شه، هی بترسی و بخزی تو بغلش. دوس نداری بگی دوسش داری. دوس داری جوری رفتار کنی که به زیرپوستی‌ترین نحو ممکن بفهمه دوستش داری.

یه وقتایی…

یک دیالوگ از سریال How I met your mother:

زوج بودن سخت ِ و  تعهد دادن برای فداکاری کردن مشکل ِ ، ولی اگر اون آدم درستی [شخص موردنظر] باشه، همه چیز آسون می‌شه. به اون دختر نگاه می‌کنی و می‌فهمی اون همه چیزی ِ که تو زندگیت می‌خوای، و بعد اون کارا [زوج بون، تعهد و فداکاری] آسون‌ترین چیز تو دنیاست، و اگر این‌جوری نباشه، اون شخص، اونی که باید باشه نیست…

این حرف شدیدا من رو به فکر فرو برد. خیلی قشنگ بود، خیلی. آدمایی که خیلی از تعهد و بودن تو یه رابطه می‌ترسن، اگر به شخصی برخورد کنن که واقعا واسه‌شون ساخته شده، واقعا واسه‌شون مناسب ِ و کنار هم احساس بی‌نیازی داشته باشن، همه‌چی آسون می‌شه…

من با لفظ “نیمه گمشده” مخالفم. اینکه فرض کنیم تو دنیا فقط یک نفر واسه ما وجود داره درست نیست. اما عمیقا معتقدم تعداد افرادی که از هر جهت واسه ما مناسبن زیاد نیست، به جرات می‌تونم بگم خیلی کم ِ! و واسه همین، اگر با اون شخص موردنظر برخورد داشتین، اگر کنارش احساس آرامش، امنیت، بی‌نیازی، خوشحالی و فهم متقابل داشتین، واسه حفظ کردن اون رابطه تمام تلاشتون رو بکنین؛ البته یه تلاش دوجانبه، از طرف هر دو نفر… راحت از دست ندین همدیگه رو. ممکن ِ هیچ‌وقت اون شخص جایگزین رو پیدا نکنین و فقط حسرتش بمونه که چرا راحت گذشتین…

خیلی وقت‌ها آدما با یه فرد اشتباهی وارد رابطه می‌شن و همه‌چیشونو خرج می‌کنن ولی همیشه حس می‌کنیم یه چیزی کم ِ. یه چیزی باید باشه اما نیست…

واسه همینم این‌جوری جا افتاده که عشق یعنی غم و عاشقی ینی غمگین بودن. این دقیقا نشونه‌ای هست که ما باید بفهمیم اون شخصی که باهاش فال این لاو شدیم، شخص موردنظر نیست… عاشقی فقط گفتن جمله‌های عاشقانه و خوش گذروندن یا زجر کشیدن نیست. تو یه عشق واقعی، وقتی شخص، همونی باشه که باید باشه، انگار که روحتو لمس کنه، زمان کنارش بایسته، هرگونه احساس منفی ناپدید بشه و مهم نباشه حرف بزنین یا سکوت کنین، بخندین یا گریه کنین، تمام اون لحظات، با آرامش و لذت ِ.

اگر این‌جوری نیست، باید یاد بگیریم خودمون رو گول نزنیم. باید جسارت بیرون اومدن از یه رابطه اشتباهی رو داشته باشیم و بعدشم به خودمون افتخار کنیم. باید بدونیم که بزرگ‌ترین ستم در حق خودمون این ِ که از ترس تنها موندن، به بودن تو یه رابطه اشتباهی، با یه آدم اشتباهی تن‌دربدیم…

به نظرتون تنها بودن بدتره یا تو رابطه بودن و احساس تنهایی کردن؟! جوابش واضح نیست؟

عاشق شدن و عاشقی کردن یک تجربه است. یک حس قشنگ دوست داشتن، جاری میان تو و او.

اما چی باعث می‌شه این‌قدر در برابرش موضع بگیریم و دفاعی رفتار کنیم؟

به نظر من یکی از مهم‌ترین دلایلش، نیاز به این هست که طبق شنیده‌ها و قصه‌هایی که حاصل ِ به قول یونگ، ناخودآگاه جمعی‌مون* هست، عمل کنیم. ما نیاز داریم بگیم آدم فقط یه بار عاشق می‌شه، نیاز داریم عشقمون افسانه‌ای و ابدی باشه، نیاز داریم معشوقمون خیلی خاص باشه و …

اینا چیزهای ایده‌آلی هست که ما خیلی وقتا حتی بهش آگاهی نداریم ولی به نظر من وجود داره! رو همین حساب هم هست که اغلب حالت افراط و تفریط به خودمون می‌گیریم؛ یا عاشق می‌شیم و چنان درونش غرق می‌شیم که همه چیزمون رو فدا می‌کنیم و به جای داشتن دو هویت مجزا به اضافه‌ی یک “ما”ی مشترک، در هم ادغام می‌شیم و دیگه هیچ حقی برای فردیت و استقلال خودمون قائل نمی‌شیم!، یا اینکه ژست می‌گیریم که: من به کسی دل نمی‌بندم! یا به عبارت بهتر: دم به تله نمی‌دم. دقیقا هم مشکل از همون جایی نشأت می‌گیره که عشق رو تله می‌بینیم! چیزی که ما رو به دام می‌ندازه و آزادی‌مون رو سلب می‌کنه.

رک و بدون هیچ حرف اضافه‌ای توصیه می‌کنم خودتون رو رها کنین از این همه قید و بند، این همه باید و نباید! ذهنتون رو باز بذارین تا افکار ناخودآگاه به ذهنتون بیاد! با ترس‌هاتون آشنا بشین، بذارین بیاد بالا، رو سطح آگاهی. به جای اینکه به وسیله ناخودآگاه و ترس‌ها و تردیدها هدایت بشین، شما سکان کنترل ذهنتون رو به دست بگیرین.

بذاریم اتفاق‌هایی که سهم زندگی ما هستن، رخ بدن. آره من طرفدار ریسک‌پذیری هستم، ولی در عین حال باید به یاد داشت آینده‌ی ما، نه، فردا، یا حتی یک ساعت بعد رو مجموعه تصمیم‌ها و انتخاب‌هایی که همین الان می‌گیریم تعیین می‌کنه، به علاوه‌ی انتخاب‌های پیشین. آینده در دست من و توئه، اگر همین الانمون رو دریابیم…

 

* ناخودآگاه جمعی از غرایز و اشکال موروثی ادراک یا اندریافت تشکیل می‌شود که هرگز فرد به آنها آگاهی نداشته و در طول زندگی او به دست نیامده‌اند، بلکه وجه مشخص گروه کامل از افراد – خانواده، ملت و یا همهٔ نوع بشر – می‌باشد. [ویکی‌پدیا]

این روزها، روزهای خوبی ِ. دوران جدیدی از زندگیم شروع شده که سرشار از احساس مفید بودن ِ. دقایقم رو با کارهایی پر می‌کنم که خیلی وقت بود دوست داشتم انجام بدم. یک جورهایی به قول خواجه‌امیری “درگیر آرامشم”.

آدم‌ها ممکن ِ خیلی چیزا داشته باشن یا خیلی چیزا نداشته باشن، اما چی باعث میشه گاهی “دارا” ناراضی باشه و “ندار” راضی؟

بذارین منظورم رو از “رضایت” توضیح بدم. یه وقتی فرد می‌گه من از زندگیم راضی‌ام و این به معنای قانع بودن ِ. یعنی طرف به همین زندگی کنونیش قانع ِ و لزومی نمی‌بینه باز هم به سمت کمال و بهبود حرکت کنه. اما معنای دوم “رضایت” این ِ که در عین لذت بردن از اونچه که اکنون هست، بدون استرس و ترس به سمت بهتر شدن گام برمی‌داره. منظور من هم همین معنای دوم هست…

به نظر من کسی می‌تونه از خودش راضی باشه که به قول راجرز، روانشناس انسان‌گرا و پدیدارشناس، تمام تجارب خوب و بدش رو بپذیره و باز هم خودش رو دوست داشته باشه. کسی که برای دوست داشتن خودش شرط بذاره، همیشه تو اضطراب و وحشت زندگی می‌کنه. چرا؟ چون اگر هر کدوم از اون شرط‌ها نقض بشه، فرد احساس بی‌ارزشی می‌کنه و به نظرش کل وجودش در معرض از هم پاشیدن قرار گرفته. اما کسی که در عین تلاش برای بهتر شدن، خودش رو در هر شرایطی بپذیره و دوست داشته باشه، دیگه نمی‌گه اشتباه کردم، دیگه حسرت نمی‌خوره و کل زندگیش به آه کشیدن واسه نداشته‌هاش سپری نمی‌شه. چنین فردی، هر اتفاقی رو یه تجربه‌ی جدید می‌بینه که می‌تونه بهش تو مسیر کمال کمک کنه، اون رو پخته‌تر و عمیق‌تر کنه، و حتی، خیلی جاها حکم نقشه‌ی راه رو داشته باشه براش.

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB