آرشیو ماهانه: می 2014

× این مدت درگیر اسباب‌کشی بودیم و ماهیت اسبا‌کشی جوریه که اگر بخوای تو مدت‌زمان خیلی محدودی انجامش بدی پدرِ پدرت رو درمیاره! این‌قدر سرمون شلوغ بود که نمی‌فهمیدیم کی صبح می‌شه کی شب!

× اسباب‌کشی فعلی انقد یه‌هویی بود که حتی فرصت نشد با خونه قبلی خدافظی کنم. آخه من فک می‌کنم اشیاء دور و برمون جون دارن، حس دارن. شما اینطور فکر نمی‌کنید؟

× صدام جوری گرفته که خروسک رو به عزای خودش نشونده! نمی‌دونم مشکل چیه! سرما هم نخوردم، فقط سرفه و گرفتگی صدا.

× اینایی رو دیدی که وقتی دارن با یه خانوم -مخصوصا خانوم جوون- صحبت می‌کنن، هی می‌گن حاج‌خانوم؟ اینا رو باید از بالاترین طبقه برج میلاد آویزون کرد شکنجه داد! در این حد یعنی‌ها!

× این مدت وقت نشده بیام بهتون سر بزنم، تنها تفریحم بازی Clash of Clans بود، ولی کم‌کم دارم تو خونه جدید جا میفتم و احتمالا تا اواخر هفته اوضاع به روال همیشگی برمی‌گرده. خونه جدید رو دوست دارم. دنج‌تر و دلبازتر و شیک‌تره، ولی خب خونه قبلی پر از خاطره بود، خاطراتی که خاطره شد و همیشه‌ی همیشه یک جایی گوشه قلبم حک می‌شه…

یه فرهنگ به شدت عذاب‌آوری که تو ایرانیا یافت می‌شه تک‌رویه. ما اصلا بلد نیستیم با همدیگه همکاری کنیم. وقتی تو یه گروه هستیم اگر کسی پیشرفتش بیشتر از خودمون باشه می‌خوایم بزنیم طرفو له کنیم. یعنی می‌خوام بگم حاضریم خودمونو به آب‌وآتیش بزنیم که بشنویم طرف از ما پایین‌تره. به جای اینکه با پیشرفت اطرافیانمون انگیزه بگیریم بیشتر تلاش کنیم و خودمونو بالاتر ببریم، دربه‌در دنبال راهی واسه پایین کشیدنش می‌گردیم. دیگه اگرم هیچ راهی واسه تخلیه عقده خودکم‌بینیمون پیدا نکردیم شروع به تمسخر و توهین می‌کنیم.
حالا وای به وقتی که خودمون به جایی برسیم، دیگه خدا رو که بنده نیستیم هیچ، کسیو در سطح و اندازه خودمون نمی‌بینیم. حاضر نیستیم دست کسیو بگیریم که مبادا به جایی برسه و جای ما رو تنگ کنه!
خلاصه از فرهنگ و تمدن فقط یه اسم ایران مونده و یه تاریخ چند صد ساله که کوروشش هم حذف شده! هیچ‌وقت نفهمیدم چرا فکر می‌کنیم ایرانیا از همه جوامع باهوش‌تر و باشعورتر و فهمیده‌ترن! واسه همینه که من همیشه می‌گم هرچی ادعای یه فرد یا یه گروه بیشتر باشه، خالی‌تر و تهی‌تره…! وقتی تو بافرهنگ باشی، فرهنگ از خودت و رفتارت می‌باره، دیگه لزومی نمی‌بینی تو چشم کسی فرو کنی یا به زور بهش بقبولونی که بافرهنگی…

کاش همه به جای تلاش برای تغییر بقیه و ایراد گرفتن از دیگران، از خودمون شروع کنیم…

rec-review

علاقه‌م به فیلم ترسناک فقط مربوط به مرض تمایل به ترسیدنی که دارم نیست، بیشتر برمی‌گرده به فانتزیم مبنی بر اینکه بترسم و بخزم تو بغل یار. یه جورایی لذتبخشه که ببینی جایی هست که موقع ترس و عدم احساس امنیتت بتونی بهش پناه ببری! بر همین اساس همیشه دنبال فیلم ترسناکم و از بقیه میخوام بهم معرفی کنن :دی
دیشب فیلم Rec رو دیدیم که چند وقت پیش یکی از دوستانمون معرفی کرده بود و می‌گفتن کلی جیغ زدن حینش و تا صبح هم با چراغ روشن بیدار مونده و زل زده بودن به دیوار! من هم هیجان بهم مستولی (!) شده بود، دنبال یه شب آروم می‌گشتم که نهایت ترس بهمون منتقل شه! Rec داستان یه دختر خبرنگار هست که با همکارش و یه دوربین می‌رن در مورد کار آتش‌نشانا گزارش تهیه کنن و بعد می‌رسن به یه ساختمونی که گویا یه خانومی به شدت اونجا جیغ می‌زده و به دلایل نامعلومی بعد از اینکه اینا وارد می‌شن ساختمون قرنطینه می‌شه و به هیچکس اجازه خروج نمی‌دن. کل داستان هم تو همون ساختمون اتفاق میفته. تا اواسط فیلم خمیازانه‌وارانه نگاه کردیم. از رضا پرسیدم چرا نمیترسیم پس؟ :| بعد سعی کردیم امیدوار باشیم که هنوز قسمتای ترسناکش شروع نشده اما تا آخرین سکانس دریغ از اندکی احساس ترس!
قبلا هم فیلم The Hitcher و The Silence of the Lambs یا سکوت بره ها رو هم دیدیم و نترسیدیم! البته ممکن هم هست قسمت بادامه مغزمون که مسئول احساس ترسه اشتباهی پسته دراومده باشه!!
خلاصه یه لطف کنید هر چند تا فیلم ترسناک می‌شناسید معرفی کنین و هرچی ترسناکتر بهتر! مچکرم :دی

آهنگ‌های قدیمی، آدم‌ها رو به خاطرات قدیمی می‌برن. کلا انگار یه سری خاطره خودشون رو ذوب می‌کنن تو یه سری آهنگ‌ها!
بعضی‌ آهنگ‌ها حیفن با آدم‌های اشتباهی به ذهن بیان و تا ابد خراب شن…
آدم باید مواظب باشه با کی خاطره می‌سازه، و از اون مهم‌تر با کی آهنگ گوش می‌ده!!

largea_melankolia1368734893

شنبه ۲۳ فروردین

قرار بود واسه اولین بار دو تایی بریم سینما. خیلی ذوق و شوق داشتم چون از آخرین باری که رفته بودم سینما چنان می‌گذشت که اگر نگیم به عهد دقیانوس نزدیک می‌شد، در کمال تعجب می‌رسید به فیلم دو زن! قرار بود پیاده بریم چون رضا گفته بود نزدیکه!! بعدها فهمیدم تو دیکشنریش نزدیک با پنج-شیش کیلومتر فاصله برابری می‌کنه :|

از غر زدن‌های من تو مسیر مبنی بر اینکه این الان نزدیکه؟! که بگذریم پیاده‌روی باهاش عالی بود. این‌قدر عالی که اگر هوا گرم نبود دوست نداشتم مسیر تموم شه. ولی خب گرما (عه یادم رفت بگم؟ نه تنها پیاده رفتیم و نه تنها دور بود، بلکه ساعت  ۱۳:۴۵، در بهترین ساعت ممکن واسه پیاده‌روی! حرکت کرده و بسیار از این عمل خود خرسند؟! بودیم!) اجازه نداد اون‌قدرا در احساسات عشقولانه غرق شیم و بدو بدو می‌کردیم به سمت سینما. البته با مقداری اغراق :دی

رفتیم فیلم خط ویژه به کارگردانی مصطفی کیایی که سیمرغ بهترین فیلم از نگاه تماشاگران رو هم تو جشنواره فجر گرفته بود. من خط ویژه رو دوست داشتم اما خب یه شاهکار نبود. دغدغه‌های مردم رو خوب به تصویر کشیده بود و نگاه انتقادیش به وضعیت جامعه امروز رو پسندیدم. به طور کلی از مصطفی زمانی چندان خوشم نمیاد ولی انصافا بازیش تو این فیلم خوب بود. سعی کردم به رضا متذکر نشم که زمانی با عینکش عه چه جذااااب شده ولی از اونجایی که سعی‌های آدم همیشه به ثمر نمی‌شینه منم با خوردن مشتی به بازو از طرف رضا مورد لطف و احسان واقع شدم!!

بعد از سینما رفتیم رستوران آفریقایی و اونجا کلی خارجی دیدیم و تو گویی ما اونجا خارجی به حساب میومدیم حتی! غذا و نوع سرویس‌دهیش به معنای واقعی کلمه عالی بود. شب هم پیاده برگشتیم خونه و این یکی از اون مدل پیاده‌روی‌هایی بود که بالا اشاره کردم آدم دوست نداره تموم بشه و هی دنبال بهانه می‌گرده که طولانی‌تر بشه.

بیست و سوم فروردین یکی از بهترین دونفره‌هایی بود که تجربه کردیم.

غرق شده بود تو خاطراتش. بی‌اختیار حرفاش سرازیر شد: «می‌گفت می‌دونم یه روز می‌ری و تنهام می‌ذاری می‌ری دنبال زندگی خودت. معتقد بود همیشه پیش‌بینی‌هاش درست از آب درمیاد. برای اینکه بهش ثابت کنم اشتباه فکر می‌کنه و من عاشقشم زنگ نزدناشو طاقت آوردم، اسمس نداد گفتم عیبی نداره من حالشو می‌پرسم. وقتی می‌رسید خونه با همکار خانومش چت می‌کرد، به من که می‌رسید خسته بود، نمی‌کشید، حوصله نداشت. بازم موندم و گفتم عاشقش می‌مونم تا بفهمه تا ابد باهاشم و اشتباه می‌کنه. گذشت و تحملم به حماقت نزدیک شد. گفتم بیا تموم کنیم این رابطه‌ی تموم شده رو! پوزخند زد. گفت دیدی؟ دیدی تو هم رفتی؟ این بار به جای اشک ریختن خندیدم. نه حرفی مونده بود، نه حرفی زدم. به یک “باشه” اکتفا کردم و رفتم. من دختر قصه‌ای شدم که خودش تهش رو نوشته بود و اسمش رو گذاشته بود پیش‌بینی.»

گفتم اگر کسی خودش کمر به تیشه زدن به ریشه خودش زده باشه، خود خدا هم از اون بالا بیاد پایین و براشون دری از خوشبختی باز کنه، به اسم سرنوشت در رو می‌بندن و می‌گن اشتباهی اومدی طبقه بالایی رو بزن!

بیست و نهم فروردین یک پست نوشتم با این مضمون که گاهی از خودت می‌پرسی حکمت خدا چیه که در عین حال که تمایل وحشتناکی به استقلال تو وجود من گذاشته، مشکلی رو بهم داده که گاهی حتی واسه جزئی‌ترین یا خصوصی‌ترین کارها هم به حضور کسی نیازمند باشم! اون روز خیلی حالم گرفته بود. گذشت و گذشت، تا یک هفته پیش. خسته و کوفته از دانشگاه برگشته بودم و تو احساس منفی اینکه چرا من نباید می‌تونستم خودم از پس پخش پرسشنامه‌ها بربیام غرق!، که یه پیام برام اومد و یکی از دوستام ازم خواسته بود چند تا کار براش انجام بدم. به شدت احساس تمایل داشتم کارش رو راه بندازم! چیزی که اگر یک ماه پیش بود با خودم فکر می‌کردم خسته‌م و به طرف می‌گفتم باشه بعدا. انگار که یه بینش جرقه‌وار از ذهنم رد شده باشه! لبخند زدم و احساس آرامش کردم. همون نیازمندی که ازش گله‌مند بودم، پس باعث رشدم شده بود! باعث شده بود نیازم به برطرف کردن نیاز دیگران، و لذتی که از کمک کردن به دیگران می‌برم، دقیقا ده برابر! ، ده برابر بیشتر بشه! بعد با خودم فکر کردم که شاید حتی این بی‌غل‌وغش کمک کردن به آدم‌هایی که حتی نمی‌شناسم و با جون و دل مایه گذاشتن واسه برطرف شدن نیاز آدم‌هایی که دوستشون دارم هم مقداری از این ناشی شده باشه که خودم درجات عمیق‌تری از نیاز رو تجربه کردم!
باز هم اون تمایل دیوانه‌وارم به پیدا کردن نکته مثبت میون حجم عظیم چیزهای دوست‌نداشتنی به دادم رسیده بود.
خب خداییش هم غیر از اینه که نگاه و باور ماست که به هر اتفاقی رنگ و معنا می‌ده؟ می‌تونیم مداد سیاه رو برداریم و به عزای اتفاقات ناگوار زندگی بشینیم، یا اینکه رنگ‌های دیگه رو هم در نظر بگیریم. من نمی‌گم فقط جنبه‌های مثبت زندگی رو ببینیم چون این واقع‌بینی نیست. واقعیت هم چیزای مثبت داره هم منفی. ولی به نظر من هیچ اتفاقی مثبت خالص یا منفی خالص نمی‌تونه باشه. باید هر دو سوی اتفاق رو دید ولی در عین حال بهتره ببینیم در نهایت به نفعمونه که به کدوم قسمت توجه بیشتری داشته باشیم! مثبت یا منفی؟ و خب درسته که ماهیت اون اتفاق عوض نمیشه، ولی تو حال و هوای ما تاثیر خیلی زیادی داره.

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB