پنجشنبه، ۲۱ فروردین
ساعت ۱ رفتیم مرکز خرید که اونجا تو رستورانش ناهار بخوریم ولی خیلی ناگهانی ساعت مرکز خرید که قبلا یه سره بود رو تغییر داده بودن و داشتن همه رو بیرون میکردن! من هم شاکی با نگهبانش صحبت میکردم که چه وضعشه این و اونم همینهکههستوار جوابمو داد. خیلیا همون اطراف موندن تا بعدا باز برگردن تو مرکز. ما هم تصمیم گرفتیم این ۳ ساعت خیابونا رو گز کنیم ببینیم چند مترن! پرسه میزدیم تو خیابون و حرف میزدیم. کنارش احساس میکردم تمام دنیا زیر چرخهای ویلچر منه. آرامش داشتم، واقعی. از مغازههای اون اطراف هم چیزی نپسندیدیم. رفتیم تو یه پیتزا فروشی پیتزا سفارش دادیم و تا فردای اون روز از کردهی خود پشیمون شده و تا پسفردای همون روز همهش در حال آب خوردن بودیم بس که پیتزاش یه جوری بود! بعد هم رفتیم نشستیم یه گوشه و حرف زدیم تا زمان از دستمون پرواز کنه. خوب بود ولی چون برنامههامون به هم خورد یه مقدار حالت وقتکشی به خودش گرفته بود. اما خب کا بلد بودیم وقت رو جوری بکشیم که لذت وافری هم ازش ببریم!
تیرامیسویی که واسهش درست کرده بودم و میخواستم تو یه محیط دنج بخوریم رو مجبور شدیم وسط خیابون میل کنیم، که از لذتش کاست بالطبع!
بعد هم رفتیم تو مرکز خرید و خریدایی که قرار بود انجام بدیم رو نصفه نیمه تموم کردیم. قبلش البته رفتیم چیپس و پنیر هم خوردیم از کافه! نیمی از هدیههای تولدم رو هم ازش کش رفتم که خیلی خوب بودن. ^_^
میخواستیم واسه دو سه نفر دیگه از دوستامون هم هدیه بگیریم که وقت نشد اصلا. آخرشب هم رفتیم زیر پوست شهر قدمزنان، لذت روزی که با هم گذروندیم رو مزهمزه کردیم.
دیدگاهتان را بنویسید