بار قبل که رفتیم هتل چمران، از دخترکی لواشک‌فروشی که جلوی در بود هیچی نخریدم. جدا از اینکه عجله داشتم، استدلالم این بود که وقتی از این بچه‌ها چیزی نخری در نهایت خانواده‌هاشون دست از استفاده ابزاری ازشون می‌کشن.
اما وقتی برگشتم خونه نگاه ملتمسانه دختربچه‌هه از جلو چشمام نمی‌رفت. با خودم فکر کردم حالا همین فقط تو ازش نخری دیگه خانواده‌ش ازش کار نمی‌کشن؟ بغض کردم. حتی وقتی رضا گفت وقتی من برگشتم ازشون لواشک خریده باز دلم آروم نگرفت…
امشب که رفتیم هتل چمران، از دخترک لواشک خریدم و باهاشون خوش و بش کردم و گفتم و خندیدم. دلم می‌گرفت تو چشماشون که نگاه می‌کردم. یه لواشک بهم داد گفت می‌شه هزار تومن. هزار تومنی نداشتم بهش دو هزار تومن دادم نگرفت. گفت ندارم پس بدم گفتم عیبی نداره بمونه پیش‌ت خب. با غرور گفت نه نمی‌شه. دو بسته لواشک خریدم. با رضا اومدیم پایین و تو دلم عزت نفسش رو تحسین کردم.

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB