آرشیو ماهانه: سپتامبر 2011

جالب نیست؟! ما ایرانی‌ها با این همه داعیه‌ی انسانیت و آدمیت و اشرف مخلوقات و این‌ها، معیارمان برای پاکی و قداست و خوبی، غریزی‌ترین و حیوانی‌ترین(!) نیازمان است و بس! کسی که [شما بخون خانومی که] تا حالا تو زندگیش به سـ/کـ/س فکر هم نکرده می‌شه قدیس و کسی که [باز هم شما بخون خانومی که!] فقط با کسی که دوستش داشته بوده هم می‌شه بدکاره!! و اوووه بی‌خیال ِ اینکه این فکر نکردن و قدیس بودن واقعا از سر نجابت به خرج دادن ِ یا سردمزاجی!

 

مهم نیست که تو [خانوما می‌دونن که این “تو” خطاب به اوناست، شما آقایون به پاس مردانگی‌ای که گاهی صرفا یدک می‌کشینش، می‌تونین معاف باشین از خیلی قضاوت‌ها، اینم روش…] چه‌قدر می‌فهمی، باشعوری، درکت بالاست، و از “قدرت تفکر و تعقل”ت استفاده می‌کنی یا نه، مهم نیست که صداقت داری همیشه یا عادت داری به دروغ گفتن، هر خصیصه‌ی خوب یا بد دیگه‌ای که به ذهنت می‌رسه رو هم فاکتور بگیر!، میزان و رای ملت به آدمیت تو، چیزهایی که تو رو از حیوان متمایز می‌کنه هیچ کاری نداره!

 

پی‌نوشت: لازم ِ توضیح بدم که من مخالفم که سـ/کـ/س یه نیاز حیوانی ِ و دلیل استفاده از این اصطلاح این بود که کنایه و شاید تلنگری زده باشم به این افکاری که همیشه تو مغزمون فرو کردن. وقتی سـ/کـ/س با عشق و احساس توام باشه باز هم یکی از خصوصیات متمایزکننده‌ی انسان ِ. این نظر شخصیم ِ و بهشم پایبندم وحشتناک…

آرامش و خنده‌های ِ این روزهام شبیه حباب ِ! به همون آسونی که ایجاد می‌شه، می‌ترکه و باز دوباره ایجاد می‌شه. یه چرخه‌ی بامزه که انگار می‌خواد بگه روزگار منو به بازی دعوت کرده. بازی‌ای که خیلی وقت ِ شروع شده بی‌اینکه یادم بیاد لحظه‌ای متوقف شده باشه یا اون وسط یه آنتراکت در نظر گرفته شده باشه توش. کاش این‌قدر قدرت درک داشت که بره و واسه خودش یه هم‌بازی تازه نفس پیدا کنه؛ روزگار رو می‌گم! شاید هم…، تنها وقتی آروم می‌گیره که منو از نفس بندازه…

bubble

روزگار از دهن‌کجی کردن به من خوشش میاد معمولا. من هم به خودم دروغ می‌گم تا بتونم بی‌خیالی طی کنم. دروغم این ِ که عادت دارم به بازی خوردن. :)

 

پی‌نوشت:

۱٫ کسی می‌دونه این گوگل ریدر مشکلش چیه؟؟!

۲٫ لطفا وقتی ایمیل می‌زنید اینجا بهم اطلاع بدین تا چک کنم. این فیـ.ـس‌بوک این‌قدر ایمیل می‌زنه که ایمیل‌های شما گم می‌شه اصن اونجا!

دنیای واقعی من این روزها اکثر مواقع شامل اتاقم می‌شه، لپ‌تاپم، دو تا گوشیم و محتویات ارزشمندش (!)، تی‌وی و ماهواره‌ای که تو اتاقم ِ و شبکه‌هاش باب میل خودم تنظیم شده، کتاب‌هام، یادگاری‌هایی که از آدمایی که دوستشون دارم تو کمدم ِ… دنیای من بزرگ نیست و آدمای قصه‌م از اینم کمترن، آدمایی که اثرگذار باشن و بخوام که باشن.

از طرف خیلی‌ها لیبل می‌خورم که بی‌معرفتم!، و بعد از سال‌ها هنوز نمی‌دونن من چه‌قدر به تنهایی و خلوتم وابسته و محتاجم… ولی اهمیتی نداره. آدمای محوری‌تر قصه‌م هم بهتر ِ یاد بگیرن با آدمی طرفن که اجتماعی بودن رو با منزوی بودن پیوند زده. آدمی که در کنار روابطش، به تنهاییش نیاز داره.

تارا یا سارا، اصلا چه فرقی داره که شما منو به اسم مجازیم یعنی تارا صدا کنین یا سارای دنیای واقعی؟ مهم این ِ که من امروز خوشحالم که فاصله‌ی دنیای واقعی و مجازیم کمتر از هر زمان دیگه‌ای تو زندگیم ِ. خوشحالم چون آرامش دارم، چون رها ام از وانمود کردن، چون آدمای قصه‌م اگر نمی‌تونن من رو همون‌جوری که هستم بپذیرن قیچی می‌شن تا پر و بالم قیچی نشه.

این روزها دنیای واقعی رو به دنیای مجازی ترجیح می‌دم.

وقت گذروندن تو دنیای واقعی ِ غیرواقعی رو بیشتر از دنیای مجازی ِ مثلا واقعی دوست دارم.

آدم‌های دنیای مجازی، گاهی فقط خیالشون رو اینجا نقاشی می‌کنن و تو هیچ‌وقت نمی‌تونی بفهمی فاصله‌ی واقعیت‌ها رو از تصورات. اما تو دنیای واقعی، حداقل می‌تونی امیدوار باشی به کشف کردن اونایی که دوست داری. تو دنیای مجازی، اگرچه با افکار آدما آشنا می‌شی، اما هرگز نمی‌فهمی فاصله‌ش از عملشون چه‌قدره! دنیای مجازی پر از آدمای روشنفکری ِ که دنیای واقعی رو به گند می‌کشن، هرکس در حد توانش البته!!!

آرامش رو تو خط به خط ِ نوشته‌هام احساس کردین؟؟ اگر نه یا دوباره بخونینش و قبلش خودتون رو از هر حسی خالی کنین، یا به کمک آهنگی که تو پی‌نوشت گذاشتم به حسم نزدیک بشین. فایده‌ش چیه؟ کی چی بشه؟ واسه اینکه دوست دارم آرامشم رو شریک بشم با شما. شمایی که تو این سال‌ها با من بودین و بی‌اینکه بشناسمتون بی‌نهــــایت عزیز هستین واسه‌م…‌

 

پی‌نوشت: تمام لحظه‌های خوبم مال تمام آدم‌ها، تنها لحظه‌های بدم را برای خودم می‌خواهم…

شهر باران / محمد علیزاده [دانلود]

وقتی بوسه‌ها پیوسته از لیپ به سمت لپ تغییر مسیر می‌دهند، باید بدانی یک سری اتفاقات درونی رخ داده یا در شرف وقوع است.

حالا یا چیزهایی شده که قبلا نبوده یا اساسا چیزایی که قبلا موجود بوده به فنا رفته!

Kiss

دنبال پرتقال فروش نگردین لطفا! :دی

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB